مثل قصه ها که خوب شروع میشه...
قصه ی منم خوب شروع شد!
یکی بود یکی نبود...
غیر یه آدم حسود تو این قصه کسی نبود!
من بودمو یه عاشق واقعی بود...
اما غافل از دو تا چشم حسود ....
خیلی زود قصمون پاشید! آره خیلی زوده زود!
چقدر زندگیمون عاشقونه ، شاعرونه ،
پاک و خوب خالصونه!
از اون قشنگی ها که تو دلامون میمونه
خیلی پاک و نمونه!
آره همینطوری بود........ولی
باد اومد
دید قضه ی منو عاشق من
از تنفر فرستاد یه آدم حسود و بد!
حسوده چشم نداشت زندیگمونو ببینه
میخواست گل این عشقو بچینه
تا دیگه ما رو خوشبخت نبینه!
یه عالم نقشه کشید
وقتی که باز عشقو دید
دو تا عشق به هم رسید
عینهو بمب ترکید
با خودش گفت:
ریشه ی این عشق خواهد خشکید!
زندگی اما با ما یاری نداشت...
اون حسود طاقت خوشبختی ما رو نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
جای عشق تو قلب ما
بذر بیزاری رو کاشت!!!
عاشق مجنون من دیوانه شد
ناگهان قلبش پر از یک عشق تازه شد!
و اما حسود برای ضربه ی آخر آماده شد...
به من گفت : گناهکاری...
بگو کردی تو چه کاری ؟؟
خیانت!!؟
چه بد کاری...
عشق من باور کردو آواره شد.....
دل من خالی از هر چاره شد!
قلب من آره !پاره پاره شد....
زندگی من خلاصه در یک سنگواره